7/11/2004

I need me.


I dont need nobody telling me

just what i wanna, what i want what what

Im gonna do about my destiny

I say no no nobodys just tellin me

Just what i wanna do, do

Im so fed up with people

Telling me to be someone else but me.



می خواهم خودم باشم. اما نمی گذارند.

تاکی باید محکوم تابعیت از دیگران، از زندگی دیگران، از قوانین دیگران باشم.


تموم شد


بالاخره المپياد هم تموم شد، با تمام بدي ها و خوبي هايي که داشت.

يک سال از زندگيم با المپياد گذشت. چيزهاي زيادي ياد گرفتم. شايد همه ي بچه ها بگن
دوران خوبي بود. اما من ته دلم احساس خوبي ندارم. اصلا خوشحال هستم که تموم
شد. و دوست ندارم که آن دوران را به ياد بيارم.

اصولا من آدم ناشکري هستم. اما اگر راستش را بخواهم بايد بگويم که ضرر
هاي المپياد نسبت به سودش بيشتر بود. دوست ندارم دلايلش را بگويم فقط مي دانم که
در اين يک سال آنقدر افسرده شدم که انگار 60 سال پير شده ام.

نمي دانم ناراحت باشم يا خوشحال، تنها احساسي که دارم تنهايي و خالي بودن است.

اما خوشحالم که اين شعراميدبخش  سهراب را بلدم.



چترها را بايد بست،

 زير باران بايد رفت.

فکر را، خاطره را، زير باران بايد برد.

با همه مردم شهر زير باران بايد رفت.

دوست را، زير باران بايد ديد.

عشق را، زير باران بايد جست.

زير باران بايد بازي کرد.

زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر کاشت.

زندگي تر شدن پي در پي،

زندگي آب تني کردن در حوضچه ي اکنون است.



7/08/2004

می خواهم زندگی کنم

می خواهم Chat کنم... باچه کسی؟...هرکه باشد مرا نخواهد فهمید.

می خواهم Weblog بنویسم... چه بنویسم؟... هرچه بنویسم کسی نخواهد خواند.

می خواهم برنامه ای بنویسم... چه برنامه ای؟ هرچه بنویسم فقط به درد خودم خواهد خورد.

می خواهم زندگی کنم... باچه امیدی؟... همه ی امید هایم به یأس تبدیل شده است.

می خواهم امیدوار باشم... اما...

خدایا! چگونه زندگی کنم؟ چگونه امیدوار باشم؟

7/04/2004

یک شعر

ماه روشنایی اش را در سراسر آسمان می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خودش نگاه می دارد