8/22/2004
یه موقعی بود به خودم می گفتم کاش یک کار درست و حسابی پیدا می کردم و بیکار نبودم.
حالا که وقتم کامل پره اعصابم خورد شده.
نمی دونم چیکار کنم.
---
دیشب تکه اول My Immortal رو یاد گرفتم.
واقعاخیلی آهنگ قشنگیه
مخصوصا که با پیانو زده میشه.
یعنی میشه یک روز من بتونم همشو بزنم.
8/21/2004
کاملاً غلط
بریدا، پائولو کوئیلو
8/17/2004
8/15/2004
Love.cpp
void Human::Love(const Human& loved){
Human::Thaught= loved;
Human::Heart = loved;
Human::Passion = loved;
delete Human::Joy;
delete Human::Pleasure;
delete Human::Life;
delete Human::Peace;
Human::Life=new Sorrow;
while(loved){
ServeTheOne(loved);
Listen(RomanticSongs);
}
while(Hope>0){
Hope--;
Listen(SadMusic);
Cry();
};
delete this; // Peace Be Upon Him/Her
};
8/12/2004
پایان
وقتی هم که به آخرش می رسیم می بینیم هیچی نداریم. تازه می فهمیم که چقدر در اشتباه بودیم.
بعضی وقت ها هم دوست نداریم بعضی چیز ها به پایان برسند. مثل یک اردو، یک خواب قشنگ.
وقتی که به پایان رسید. می گیم: یادش به خیر. کاشکی باز هم می شد ...
بخواهیم یا نخواهیم هر چیز پایانی دارد. تموم شد. آن موقع یک احساس دلتنگی به آدم دست می ده. ( یا شاید نا امیدی)
آن وقت چه کار می کنیم؟ (شاید دنبال یک کار دیگر می گردیم)
چرا دنبال یک موجود، کار، تفریح پایان ناپذیر نباشیم؟
8/10/2004
while(!fork()) play("My Immortal.mp3");
وقتی هم که گوش نمیدی خودش توی مغزت Play بشه
!اونوقت به خودت شک می کنی
!شاید هم به یکی لعنت بفرستی
8/04/2004
8/02/2004
Humans Vs. Computers
I wish humans would behave like computers: logical, reliable, programmable!
but they're not. I can't even write programs for myself.
There are many similarities between computers and humans: they both have CPU, RAM, ROM, hard disk, and communication devices.
But there are big differences between them: humans have feelings, fall in love,
do whatever they want, have fear and so on.
many unhandled behaviours that never found in a computer.
and because of that humans are not programmable.
cause there are many feelings that controls them.
Can you program a human?(just yourself)
7/11/2004
I need me.
I dont need nobody telling me
just what i wanna, what i want what what
Im gonna do about my destiny
I say no no nobodys just tellin me
Just what i wanna do, do
Im so fed up with people
Telling me to be someone else but me.
می خواهم خودم باشم. اما نمی گذارند.
تاکی باید محکوم تابعیت از دیگران، از زندگی دیگران، از قوانین دیگران باشم.
تموم شد
بالاخره المپياد هم تموم شد، با تمام بدي ها و خوبي هايي که داشت.
يک سال از زندگيم با المپياد گذشت. چيزهاي زيادي ياد گرفتم. شايد همه ي بچه ها بگن
دوران خوبي بود. اما من ته دلم احساس خوبي ندارم. اصلا خوشحال هستم که تموم
شد. و دوست ندارم که آن دوران را به ياد بيارم.
اصولا من آدم ناشکري هستم. اما اگر راستش را بخواهم بايد بگويم که ضرر
هاي المپياد نسبت به سودش بيشتر بود. دوست ندارم دلايلش را بگويم فقط مي دانم که
در اين يک سال آنقدر افسرده شدم که انگار 60 سال پير شده ام.
نمي دانم ناراحت باشم يا خوشحال، تنها احساسي که دارم تنهايي و خالي بودن است.
اما خوشحالم که اين شعراميدبخش سهراب را بلدم.
چترها را بايد بست،
زير باران بايد رفت.
فکر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد بازي کرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر کاشت.
زندگي تر شدن پي در پي،
زندگي آب تني کردن در حوضچه ي اکنون است.
7/08/2004
می خواهم زندگی کنم
می خواهم Weblog بنویسم... چه بنویسم؟... هرچه بنویسم کسی نخواهد خواند.
می خواهم برنامه ای بنویسم... چه برنامه ای؟ هرچه بنویسم فقط به درد خودم خواهد خورد.
می خواهم زندگی کنم... باچه امیدی؟... همه ی امید هایم به یأس تبدیل شده است.
می خواهم امیدوار باشم... اما...
خدایا! چگونه زندگی کنم؟ چگونه امیدوار باشم؟
7/04/2004
6/30/2004
مشکلات من کم نیست
اگر میشه یک ترجمه فارسی خوب برای اسم این weblog پیدا کنید. من که از انگلیسیش راضیم اما ترجمشو نمی دونم.